کد مطلب:216364 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:286

اخلاق و رفتار امام
شناخت ویژه ی آن گرامی از خداوند و انس روحی وی با پروردگار بزرگ و نورانیت ذاتی وی كه ویژه ی امامان پاك است، همه او را به عبادتی گرم و راز و نیازی خاضعانه با خدا سوق می داد. وی عبادت را همان سان كه خداوند در قرآن به عنوان غایت آفرینش شناسانده است، می دانست. به هنگام فراغت از كارهای اجتماعی، هیچ كاری را همسنگ آن قرار نمی داد. هنگامی كه به دستور هارون به زندان افتاد، چنین فرمود: خداوندگارا، چه بسیار مدت می بود كه از تو می خواستم تا مرا برای عبادت خویش فراغت دهی؛ اینك دعایم را به اجابت رساندی، پس تو را به خاطر این كار سپاس می گویم. [1] .

این جمله شدت اشتغال به كارهای اجتماعی آن بزرگوار را در ایامی كه هنوز به زندان نیفتاده بود، نشان می دهد.

هنگامی كه آن بزرگمرد در زندان «ربیع» بود، «هارون» گاهی روی بامی كه مشرف به زندان امام بود می رفت و به داخل زندان نگاه می كرد. هر بار می دید كه چیزی مانند لباس در گوشه ی زندان بدون حركت افتاده است. یكبار پرسید: آن لباس از آن كیست؟

ربیع گفت: لباس نیست. موسی بن جعفر است كه اغلب در حالت سجود و



[ صفحه 110]



عبادت پروردگار پیشانی بر زمین می گذارد.

هارون گفت: به راستی كه او عابدترین مرد بنی هاشم است.

ربیع كه كنجكاو شده بود، پرسید: پس چرا دستور می دهی كه در زندان به او سخت بگیرند.

گفت: هیهات! چاره ای جز این نیست. [2] .

-یكبار، هارون كنیزی زیباروی را به عنوان خدمتكاری آن گرامی فرستاد و در باطن بدین قصد كه اگر امام تمایلی بدو نشان داد، از این طریق دست به تبلیغات علیه آن گرامی بزند. امام به آورنده ی دخترك گفت: شما به این هدیه ها دل بسته اید و بدانها می نازید. من به این هدیه و امثال آن نیازی ندارم.

هارن از این جواب خشمگین شد و دستور داد كه دخترك را به زندان برده و به امام بگویند: ما تو را به رضایت خود تو به زندان نیفكنده ایم. (یعنی ماندن این كنیز هم بستگی به رضایت تو ندارد).

چیزی نگذشت كه جاسوسان هارون كه مأمور گزارش از زندان بودند به هارون خبر بردند كه كنیزك بیشتر اوقات در حال عبادت و سجده است. هارون گفت: به خدا سوگند! موسی بن جعفر او را افسون كرده است.

كنیز را احضار كرد و از او بازخواست كرد، اما او جز نكویی از امام نگفت. هارون به مأمور خود دستور داد كه كنیز را نزد خودش نگهدارد و با كسی چیزی از این ماجرا نگوید. كنیزك پیوسته در عبادت بود تا چند روز پیش از شهادت امام از دنیا رفت. [3] .

آن گرامی این دعا را بسیار می خواند «پروردگارا، از تو آسایش به هنگام مرگ و گذشت و بخشایش به هنگام حسابرسی را می طلبم.»

قرآن را بسیار خوش و سوزناك می خواند، چندان كه هر كس صدای او را



[ صفحه 111]



می شنید، بی اختیار می گریست. مردم مدینه به وی «زین المتهجدین» یعنی «آذین شب زنده داران» لقب داده بودند. [4] .

-بردباری و گذشت آن بزرگ، بی مانند و سرمشق دیگران بود. لقب «كاظم» به دنباله ی نام آن گرامی، حاكی از همین خصلت وی و نشانه ی شهرت ایشان به فروخوردن خشم و گذشت و بردباری اوست.

در روزگاری كه عباسیان، در سراسر بلاد اسلامی خفقان ایجاد كرده بودند، اموال مردم را به عنوان بیت المال می گرفتند و صرف عیش و نوش می كردند، بر اثر حیف و میل اموال، فقر عمومی بیداد می كرد. مردم اغلب، بی فرهنگ و فقیر بودند و تبلیغات ضد علوی عباسیان نیز اذهان مردم ساده لوح را می آلود. گه گاه، برخی از سر نادانی، بر امام بر می آشفتند. اما آن بزرگوار با اخلاق عالی خویش، بر آشفته ها را تسكین می داد و با ادب و متانت خویش آنها را تأدیب می كرد.

مردی از اولاد خلیفه ی دوم در مدینه می زیست كه امام را آزار می داد و گاهی كه امام را می دید با دادن دشنام، به ایشان توهین می كرد.

برخی از یاران امام پیشنهاد كردند كه او را از میان بردارند. امام شدیدا ایشان را از این كار بازداشت.

یك روز امام جای او را كه در مزرعه ای بیرون مدینه بود، پرسید.

چارپایی سوار شد و بدانجا رفت و او را در مزرعه یافت و همچنان سواره وارد مزرعه شد. مرد دشنام گو فریاد زد: زراعت مرا پایمال نكن. حضرت اعتنایی به گفته ی او نكرد و همچنان سواره نزد او رفت. وقتی كنار او رسید، از چارپا پیاده شد و با گشاده رویی و بزرگواری از او پرسید؟

چقدر برای این مزرعه خرج كرده ای؟

- صد دینار

- چقدر امید سود داری؟



[ صفحه 112]



- غیب نمی دانم.

- پرسیدم چقدر امیدوار هستی؟

- امید دویست دینار سود دارم.

حضرت سیصد دینار به او مرحمت فرمود و اضافه كرد: «زراعت هم از آن خودت. خدا به تو آنچه به آن امید داری خواهد رسانید.»

آن شخص برخاست و سر آن گرامی را بوسید و از او خواست كه از گناهان و جسارتهای وی درگذرد. امام تبسمی فرمود و بازگشت.

روز بعد، آن مرد در مسجد نشسته بود كه امام وارد شد. آن مرد تا نگاهش به امام افتاد، گفت: خدا بهتر می داند كه رسالت خویش را به چه كسانی بدهد. (كنایه از آنكه امام كاظم به راستی شایستگی امامت دارد.)

دوستانش با شگفتی پرسیدند: «داستان چیست، قبلا از او بد می گفتی؟» او دوباره امام را دعا كرد و دوستان با او به ستیزه برخاستند. امام به یاران خود كه قبلا قصد قتل آن مرد را داشتند، فرمود: «كدام بهتر است. نیت شما یا اینكه من با رفتار خویش او را به راه آوردم؟» [5] .

امام علیه السلام به دنیا به چشم هدف نمی نگریست و اگر مالی فراهم می آورد، دوست داشت با آن خدمتی انجام دهد و روح پریشان افسرده ای را آرامش ببخشد و گرسنه ای را سیر كند و برهنه ای را بپوشاند.

«محمد بن عبدالله بكری» روایت می كند: از جهت مالی سخت درمانده شده بودم و برای آنكه پولی قرض كنم وارد مدینه شدم. اما هر چه این در و آن در زدم نتیجه ای نگرفتم و بسیار خسته شدم. با خود گفتم خدمت حضرت ابوالحسن موسی بن جعفر بروم و از روزگار خویش نزد آن بزرگ شكایت كنم.

پرسان پرسان ایشان را در مزرعه ای در یكی از روستاهای اطراف مدینه یافتم در حالی كه مشغول زراعت بود. امام نزد من آمد و از من پذیرایی كرد و با من غذا



[ صفحه 113]



میل فرمود. پس از صرف غذا پرسید: با من كاری داشتی؟

ماجرا را برای ایشان عرض كردم. امام برخاست و به اتاقی در كنار مزرعه رفت و هنگامی كه بازگشت سیصد دینار طلا آورده و به من داد. من تشكر كرده، بر مركب خود و بر مركب مراد سوار شدم و به مدینه بازگشتم. [6] .

«عیس بن محمد» كه سنش به نود سالگی رسیده بود می گوید: یكسال خربزه و خیار و كدو كاشته بودم. هنگام چیدن نزدیك می شد كه ملخ تمام محصول مرا از بین برد و من یكصد و بیست دینار خسارت دیدم.

در همین ایام، حضرت امام كاظم علیه السلام - كه گویی مراقب احوال یكایك ما شیعیان بود - روزی نزد من آمد و سلام كرد و حالم را پرسید. عرض كردم: ملخ همه ی كشت مرا از بین برد.

پرسید: چقدر خسارت دیده ای؟

عرض كردم: با پول شترها صد و بیست دینار.

امام علیه السلام صد و پنجاه دینار به من عنایت فرمود. به عرض رساندم: شما كه وجود با بركتی هستید به مزرعه ی من تشریف بیاورید و دعا كنید.

امام آمد و دعا كرد و سپس فرمود: از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم روایت شده است كه: «به باقیمانده ی ملك و مالی كه به آن خسارت وارد آمده است، بچسبید.»

من همان زمین را آب دادم و خدا به آن بركت داد و چندان محصول آورد كه به ده هزار درهم فروختم. [7] .

«شفیق بلخی» یكی از عرفا و مشاهیر معروف زمان خود بود. او می گوید:

در سال 149 هجری برای انجام مراسم حج به طرف مكه حركت كردم و در «قادسیه» به جمع كاروان حجاج رسیدم. در آنجا در حالی كه به كثرت مردم و لباسها و زینتهای آنان نگاه می كردم، ناگاه چشمم به جوان نورانی و خوش صورت افتاد كه



[ صفحه 114]



روی لباس های خود، لباس پشمی پوشیده بود و دورتر از مردم، به تنهایی حركت می كرد.

من در پیش خود تصور كردم او یكی از صوفیان است كه می خواهد در بین راه، سربار مردم گردد و احتیاجات و مخارج خود را به عهده ی دیگران بگذارد. با خود گفتم كه به طرف او بروم و وی را سرزنش كنم. با این نیت نزد او رفتم ولی همین كه به نزدیك وی رسیدم مرا صدا زد و فرمود: از بدگمانی به دیگران بپرهیزید، زیرا برخی از گمانها گناه است. [8] .

با شنیدن این آیه ی قرآن از دهان آن جوان ناشناس تعجب كردم و ایستادم. او مرا تنها رها كرد و رفت. با خود گفتم: این یك حادثه ی معمولی نبود. او بدون اینكه مرا دیده باشد، اسم مرا بر زبان آورد و از نیت قلبی و فكر من پرده برداشت. او حتما یكی از بندگان شایسته ی الهی است. به او خواهم پیوست و از او عذر خواهم خواست و از محضرش فیض خواهم برد.

با شتاب و عجله پشت سر او راه افتادم ولی هر چه گشتم او را پیدا نكردم. او از چشم من ناپدید شد. تا اینكه به شهر «واقصه» رسیدیم. در آنجا یك بار دیگر چشمم به آن جوان افتاد مشغول نماز بود، ولی نماز خواندن او با دیگران فرق بسیار داشت. اعضای بدن او می لرزید و اشك از چشمان مباركش جاری بود. نماز را با توجه قلبی و با خضوع و خشوع به جای می آورد. به هنگام نماز اهل دنیا را از یاد برده و به ملكوت الهی پیوسته بود.

نشستم و صبر كردم تا نمازش تمام شد. بعد، به سویش رفتم؛ ولی قبل از آنكه به وی برسم، برگشت و مرا صدا زد و فرمود: خداوند، بخشنده ی گناهان كسانی است كه ایمان آورده اند و كارهای نیك انجام می دهند. [9] .

پس از تلاوت این آیه ی مباركه ی قرآن، باز هم مرا تنها گذاشت و از آن جا دور شد. یكبار دیگر یقین كردم كه او یكی از افراد برگزیده ی آفرینش است، كه به خاطر عبادات و بندگی در درگاه با عظمت الهی، به آن مقام رسیده است كه از غیب خبر می دهد و



[ صفحه 115]



در قلب و مغز دیگران رسوخ می كنند.

برای سومین بار ایشان را در سرزمین «منی» ملاقات كردم. او بر سر چاهی ایستاده بود و در دست خود سطلی داشت. ناگاه سطل از دست او رها شد و درون چاه افتاد. در این هنگام، جوان دستهایش را به طرف آسمان بلند كرد و گفت: «خدایا تو همه چیز من هستی. آب و غذا و همه ی خواست من تویی.»

در این هنگام آب چاه بالا آمد، به طوری كه سطل در روی زمین قرار گرفت. جوان دست دراز كرد و سطل را برداشت و مشغول وضو گرفتن شد. پس از آن چهار ركعت نماز به جای آورد. باز هم به نماز وی دقیق شدم. بدنش لرزان و مرتعش و چشمانش پر از اشك بود. نماز را با توجه و دقت بسیار می خواند و غرق راز و نیاز با خداوند بی نیاز بود.

پس از پایان نماز، به سویش دویدم تا این بار او را از دست ندهم، به او رسیدم و سلام كردم. جواب سلامم را به گرمی داد. از او درخواست كردم كه باقیمانده ی آب آن سطل را به من ببخشد. او فرمود: خداوند متعال تمام نعمتهای آشكار و پنهان خود را در اختیار ما گذاشته است و این به خاطر عبادات و كارهای نیك ماست. تو نیز اگر دوستی و محبت ما را به دل بگیری، از نعمات ویژه ی الهی بهره مند و برخوردار خواهی شد.

آنگاه آب سطل را به من هدیه داد. آن را نوشیدم. گمان بردم عسل است. به خدا قسم من در تمام عمرم، آبی به آن شیرینی و گوارایی ننوشیده بودم. سپس آن جوان روحانی مرا به ناهار دعوت كرد. با خوشحالی دعوتش را پذیرفتم و ناهار ساده ای را خوردم كه از آن لذیذتر در تمام عمرم نخورده بودم.

سپس او را ندیدم تا اینكه به «مكه» رسیدم. در یكی از شبها كه آسمان سیاه و تاریك و بی ستاره بود، و ابر همه جا را پوشانده بود، هنگام نیمه شب او را در كنار چاه «زمزم» ملاقات كردم. این بار هم مشغول نماز بود. نماز را در كمال خضوع و خشوع و با اشك دیده می خواند. صورت و لباسش از شدت گریه خیس شده بود و



[ صفحه 116]



بدنش هنگام گریه تكان می خورد.

نماز وی تا صبح به طول انجامید. وقتی صدای مؤذن از دور به گوش رسید، نماز صبح را خواند و پس از آن مشغول تسبیح شد و بعد از آن سر به سجده گذاشت و دیر زمانی بدون حركت باقی ماند. سپس به طواف خانه ی خدا پرداخت و نماز طواف را خواند و از كعبه بیرون رفت. پشت سر او به راه افتادم. ناگاه دیدم عده ی زیادی دور او را گرفتند و به او احترام زیادی گذاشتند؛ و بعد از آن مانند پروانه ای كه دور شمع بگردد، دور شمع وجود او را گرفتند و به دنبالش راه افتادند، از یكی از نزدیكان پرسیدم: این بزرگوار كیست؟

پاسخ داد: او حضرت موسی بن جعفر علیهماالسلام، هفتمین امام و پیشوای شیعیان است.

با خود گفتم: این همه معجزات و شگفتی ها و بزرگواریها، جز از این بزرگوار و از این خاندان عصمت و طهارت، از خاندان دیگری زیبنده و محتمل نیست. [10] .

روزی حضرت موسی بن جعفر علیهماالسلام از یكی از كوچه های «بغداد» عبور می فرمود. از خانه ی بزرگ و زیبایی كه معلوم بود صاحب آن یكی از اعیان و خوشگذرانهاست، صدای ساز و آواز و موسیقی بلند بود. حضرت لحظه ای تأمل فرمود. كنیزی در خانه را باز كرد. او می خواست آشغالی را كه در منزل بود، بیرون بریزد.

حضرت از او پرسید: صاحب این خانه كیست؟

عرض كرد: اینجا خانه ی «بشر» است.

فرمود: بنده است یا آزاد؟

به عرض رساند: البته كه آزاد است.

امام فرمود: معلوم است كه آزاد است، زیرا اگر بنده بود (یعنی بنده ی خدا بود)، وضعش غیر از این بود.



[ صفحه 117]



كنیز به خانه برگشت. بشر از او پرسید: چرا دیر كردی؟

پاسخ داد: با امام موسی كاظم صحبت می كردم.

بشر پرسید: آقا چه گفت؟

گفت: آقا پرسید كه صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟ من عرض كردم كه آزاد است. امام فرمود: «معلوم است كه آزاد است. زیرا اگر بنده بود، وضعش چنین نبود.»

بشر كه این حرف را شنید، ناگهان از خواب غفلت بیدار شد و در حالی كه منقلب شده بود، پا برهنه از خانه خارج شد و به دنبال حضرت دوید و خودش را روی پای حضرت انداخت و از گناهان گذشته اش توبه كرد و از نیكان روزگار گردید. از آن پس مردم او را بشر «حافی» (به معنی پا برهنه) نامیدند. [11] .

از مأمون - خلیفه ی عباسی - پرسیدند: چگونه به حضرت امام رضا علیه السلام علاقمند شدی؟!

گفت: از پدرم این كار را یاد گرفتم. زمانی، همراه پدرم از بغداد به «مدینه» رفتیم. بزرگان شهر مدینه به دیدار پدرم آمدند، در حالی كه من و برادرانم و سرداران لشگر همگی حضور داشتیم. هر كس می آمد، كنار قصر از مركب خود پیاده می شد و به دیدار پدرم می آمد و دست او را می بوسید و روی زمین می نشست. پدرم چند كلمه با او صحبت می كرد، سپس كیسه ای زر به عنوان هدیه به او می داد. او هم عرض ادب و احترام می كرد و خارج می شد. یك بار خبر دادند كه «موسی بن جعفر» علیهماالسلام به دیدار پدرم آمده است. پدرم با عجله برخاست و لباسش را مرتب كرد و به نگهبان گفت: این مهمان برای من خیلی عزیز است. به او اجازه بدهید با مركب وارد قصر شود.

آن مرد وارد قصر شد و با مركب خود تا پای تخت پدرم آمد. پدرم برخاست و به استقبال او رفت و در پیاده شدن به وی كمك كرد و دست او را گرفت و بوسید



[ صفحه 118]



و همراه خود آورده، كنار تخت نشانید و بعد مانند شاگردی كه در حضور استادش باشد، مؤدب كنار آن مرد نشست و با او چند كلمه صحبت كرد. سپس با او خداحافظی كرد و به من و برادرم «امین» و سرداران لشكر دستور داد آن مرد را تا در قصر بدرقه كنیم.

شب از پدرم پرسیدم: پدر! آن مرد بزرگوار و نحیف كه چهره ای مقدس و نورانی داشت چه كسی بود كه این گونه در برابرش بلند شدی و خضوع كردی و به او احترام گذاشتی؟

گفت: او ابوالحسن موسی بن جعفر بود.

پرسیدم: مگر موسی بن جعفر چه كاره است؟

گفت: او امام و پیشوای من و تو و تمام مردم این سرزمین است.

پرسیدم: پس تو رهبر و پیشوای مردم نیستی؟

گفت: نه، خلافت حق او و خاندان علی بن ابی طالب است.

پرسیدم: اگر این طور است چرا حقش را به او باز پس نمی دهی و او و طرفدارانش را زندان و تبعید می كنی.

گفت: حكومت حتی فرزند هم نمی شناسد. اگر روزی تو كه فرزندم هستی مزاحم حكومتم بشوی و بخواهی آن را از دستم بیرون بیاوری، تو را نیز نابود خواهم كرد! [12] .

قدرت طلبی و عشق به ریاست و حكومت، انسان را وادار به انجام هر كاری می كند.

واضح است این سخنان مأمون راجع به دوستی امام رضا علیه السلام برای فریب دادن مردم، بخصوص مردم ایران بوده است. زیرا مردم ایران نقش بزرگی در ساقط كردن امین و رساندن مأمون به خلافت داشتند و مأمون این سخنان را برای به دست آوردن دل ایرانیان كه همیشه دوستدار و هوادار اهل بیت رسول الله بوده اند، بیان كرده است و در باطن تمام خلفای غاصب عباسی، دشمنان سرسخت



[ صفحه 119]



معصمومین علیهم السلام بوده اند.

-امام كاظم علیه السلام در زمینی كه متعلق به شخص خودش بود، مشغول كار و اصلاح زمین بود. بر اثر كار زیاد عرق كرده بود؛ به طوری كه عرق از تمام بدنش جاری بود. یكی از یاران آن حضرت به نام «علی بن ابی حمزه» در این حال امام را دید. نزدیك رفت و سلام كرد و به عرض رساند: قربانت گردم، چرا این كار را به عهده ی دیگران نمی گذاری؟

فرمود: چرا این كار را بر عهده ی دیگران قرار دهم؟ افرادی كه از من بهتر بودند همیشه از این كارها می كردند.

پرسید: مثلا چه كسانی؟

حضرت فرمود: برای مثال رسول اكرم و امیرمؤمنان و همه ی پدران و اجدادم. زیرا كار و فعالیت روی زمین، از روشها و سنتهای پیامبران و جانشینان آنها و بندگان شایسته ی خداوند است. [13] .

«معتب» غلام و محرم اسرار امام جعفر صادق علیه السلام بود و بعد از شهادت آن حضرت، این افتخار را یافت كه باقی عمر را در پیشگاه امام كاظم علیه السلام سپری سازد. از او روایت كرده اند كه گفت: حضرت موسی بن جعفر در باغ خرمایش در حال كار و فعالیت بود و شاخه می برید. یكی از غلامان را در این موقع مشاهده كردم كه پنهانی دسته ای از خوشه های خرما را برداشت و آن را پشت دیواری انداخت.

من نزد او رفتم و بازخواستش كردم. او انكار كرد، ولی وقتی خوشه ی خرما را آوردم، رنگش پرید. او را نزد امام بردم و عرض كردم: من این غلام را دیدم كه این خوشه ها را پنهانی پشت دیواری انداخت تا بعد آن را بردارد.

و خوشه ی خرما را به امام نشان دادم. حضرت رو به غلام كرد و پرسید: آیا



[ صفحه 120]



گرسنه مانده بودی؟

گفت: نه آقای من.

فرمود: آیا به آن احتیاج داشتی؟

عرض كرد: نه آقای من.

فرمود: پس چرا این را برداشتی؟

گفت: یك دفعه دلم خواست كه این كار را بكنم و می دانم بد كرده ام و عذر می خواهم مرا ببخشید.

حضرت فرمود: درستش این بود كه به من می گفتی. ولی برو این خوشه ی خرما هم مال تو. دیگر چنین كاری نكن.

سپس فرمود: او را رها كنید و این موضوع را برای كسی تعریف نكنید. - تا آبرویش محفوظ بماند. - [14] .

-امام كاظم چند غلام سیاه داشت كه در اداره ی مزرعه و باغ به ایشان كمك می كردند و در كار خود ماهر و خبره بودند. امام بعضی مواقع در مورد كارهای مزرعه با آنها مشورت می كرد. عده ای از اصحاب گفتند: ای پسر رسول خدا، چرا با غلامان مشورت می كنید. اینكار در شأن شما نیست.

امام فرمود: آنها در باغ و مزرعه كار می كنند و صاحب تجربه هستند. شاید، خداوند خیر را بر زبان آنها جاری كند. من نظر آنها را درباره ی آنچه می دانند می پرسم، نه در مورد آنچه نمی دانند. تجربه و هشیاری به سیاهی و سفیدی و رنگ پوست بدن نیست. [15] .

-«عبدالرحمن بن یعقوب» یكی از افراد معروف و سرشناسی بود كه با امام موسی كاظم علیه السلام مخالف بود. او مجلس درسی داشت كه عده ای در آن شركت می كردند. او در مجلس درس عقاید خودش را كه مخالف عقاید شیعه ی امامیه



[ صفحه 121]



بود. به آنها تدریس می كرد. یكی از شاگردان او «جعفر جعفری» نام داشت كه خواهرزاده اش هم بود. جعفر بر خلاف دایی اش از پیروان و دوستداران امام كاظم به شمار می رفت و عقاید دایی اش را نمی پسندید، با این حال در مجلس درس دایی اش همیشه شركت می كرد. روزی امام به او فرمود: چرا به مجلس درس ابن یعقوب می روی؟ مردم تو را می بینند و این خوب نیست.

به عرض رساند: او دایی من است و گاهی به دیدارش می روم.

حضرت فرمود: اما او درباره ی خدا سخنان نادرستی می گوید و عقایدش فاسد است. یا با او همنشین باش و یا با ما باش و او را رها كن.

عرض كرد: درست است كه او عقیده ی فاسدی دارد. اما چه زیانی دارد كه من به سراغش بروم؟ من كه با او هم عقیده نیستم و حرفهایش را هم قبول نمی كنم.

فرمود: همنشین از شر همنشین در امان نیست. آیا داستان آن شخص را كه در زمان حضرت موسی زندگی می كرد، شنیده ای؟

گفت: نه.

فرمود: آن مرد خودش از اصحاب و یاران حضرت موسی بود و پدرش از پیروان فرعون. وقتی قوم بنی اسرائیل كه موسی را به پیامبری پذیرفته بودند، از رود نیل می گذشتند، پسر خوب به دیدار پدر فاسق و گمراهش رفته بود و همراه لشكر فرعون غرق شد.

وقتی به حضرت موسی خبر دادند، فرمود: آن مرد غرق شد، خدا رحمتش كند. او با عقیده ی پدرش مخالف بود. اما وقتی عذاب الهی به مردم بدكار می رسد، هر كس با آنان همنشین باشد، راه فراری ندارد و او هم گرفتار می شود. [16] .

-از امام كاظم علیه السلام نقل شده كه فرمود: روزی مردی كه ظاهری دیندار و خیراندیش می نمود، خدمت امام صادق علیه السلام شرفیاب شد و عرض كرد: یا اباعبدالله، چرا اموال خود را پخش كرده ای؟ آیا اگر همه ی آنها را در یك جا جمع



[ صفحه 122]



می كردی درآمدش بیشتر و حساب و كتابش آسانتر نبود؟ - گویا امام دارایی خود را در كارهای مختلفی از جمله خرید و فروش، زراعت، دامداری و غیره به كار انداخته بود و از هر كدام سود اندك و عادلانه ای می برد كه بیشتر آن را نیز برای كمك به مستمندان خرج می كرد. -

امام صادق در پاسخ او فرمود: من اموال خود را تقسیم كرده ام تا عده ی بیشتری از مردم از آن بهره مند شوند. اگر آسیب و آفتی به یكی از آنها برسد، دیگر قسمتها محفوظ می ماند و جمع همه ی آنها به یك كیسه می ریزد. [17] .

-مردی خدمت امام موسی كاظم علیه السلام شرفیاب شد و عرض كرد: از دنیا خسته و ملول و دلتنگ شده ام و از خدا آرزویی جز مرگ ندارم.

امام فرمود: به جای آرزوی مرگ، زندگی را آرزو كن تا بتوانی خداوند را اطاعت و عبادت كنی نه اینكه به عصیان و نافرمانی بپردازی. اگر زندگی كنی و نیكوكار باشی، بهتر از آن است كه بمیری و بعد از آن هیچ كار خوب و بدی از دستت برنیاید و قادر به انجام هیچ كاری نباشی. [18] .

-كاروان بزرگی از مردم شام و مدینه به خانه ی خدا می رفتند. در این كاروان امام كاظم علیه السلام نیز حضور داشت. هارون خلیفه ی مستبد و دیگر اشراف و بزرگان بنی عباس نیز در كاروان حضور داشتند.

روزی امام در كنار هارون در حال حركت بود. یكی از اطرافیان برای اذیت كردن امام از ایشان پرسید: آیا برای شخص محرم در سفر حج جایز است كه در كجاوه بنشیند و سقف آن بر سرش سایه بیندازد.

حضرت پاسخ داد: در حال اختیار جایز نیست مگر اینكه در حالت اضطرار و اجبار باشد.

آن شخص دوباره پرسید: آیا جایز است كه شخص محرم در حال اختیار در



[ صفحه 123]



در زیر سایه راه برود؟

فرمود: آری.

سؤال كننده با صدای بلند خندید، مثل اینكه می خواست امام را مسخره كند و بگوید كه مگر بین سایه ی كجاوه با سایه های دیگر فرقی هست؟

امام به او رو كرد و فرمود: روش رسول الله این بود كه آن حضرت در سفر حج، سقف كجاوه را از روی آن بر می داشت ولی در زیر سایه راه می رفت. آیا از روش رسول اكرم تعجب می كنی و آن را مسخره می كنی؟

سپس خطاب به او فرمود: در احكام خدا قیاس نمی توان كرد. هر كس حكمی را با حكم دیگری قیاس كند، از راه راست منحرف می شود. راه درست پیروی از دستور و روش پیامبر است. آن شخص خاموش شد و نتوانست پاسخی به آن حضرت بدهد. [19] .

-از «فضل بن ربیع» دربان كاخ هارون الرشید نقل شده است كه گفت: یك سال هارون می خواست به سفر حج برود. برای اینكه عظمت و شوكت خود را به چشم مردم، به خصوص علویان بكشد، با صد هزار نفر از سربازان خود از بغداد به طرف مكه حركت كرد. شكوه و جلال این كاروان به قدری زیاد بود كه هیچیك از كاروانهایی كه به قصد سفر حج از بغداد به طرف مكه راه افتاده بودند به خودشان جرأت نمی داند از كاروان خلیفه جلو بزنند تا اینكه به مكه رسیدند.

ایام حج فرا رسید و خلیفه در حالی كه لباس احرام بر تن كرده بود وارد مسجدالحرام شد و شروع به طواف خانه ی خدا كرد. با اینكه آنجا برای خودنمایی و تشریفات و بزرگ نمایی نبود، و همه مردم لباس سفید و ساده ی احرام به تن داشتند؛ سربازان هارون مردم را كنار می زدند و برای او جا باز می كردند و نمی گذاشتند كسی از خلیفه جلو بیفتد.

در این میان یكی از زایران كه برای هارون و اطرافیانش ناشناس می نمود، از



[ صفحه 124]



هارون جلو افتاد و سربازان هر كار كردند، نتوانستند او را عقب بزنند. هنگامی كه به حجرالاسود رسیدند، مرد غریبه قبل از خلیفه سنگ را لمس كرد و بوسید و شروع به دعا خواندن كرد.

یكی از سربازان كه از جسارت مرد غریبه عصبانی شده بود به او گفت: ای اعرابی! از پیش روی خلیفه كنار برو!

غریبه پاسخ داد: در اینجا همه ی مردم با هم برابر و مساوی هستند و خلیفه با غیر خلیفه فرق ندارد. خداوند فرموده است شهری و بیابانی با هم مساوی هستند.

خلیفه به سربازان خود دستور داد كاری به كار او نداشته باشند. هنگام نماز در «مقام ابراهیم» هم آن مرد زودتر از خلیفه به نماز ایستاد. پس از پایان مراسم، هارون كه از جسارت مرد غریبه خوشش آمده بود، دستور داد او را به حضورش بیاورند.

ربیع، مرد غریبه را در گوشه ای مشغول نماز دید. به او نزدیك شد و پس از نماز به او گفت: امیرالمؤمنین تو را احضار كرده است!

غریبه گفت: من با كسی كاری ندارم. هر كس با من كار دارد، نزد من باید بیاید!

جواب را به هارون دادند. برخاست و نزد آن مرد رفت. سلام كرد و پاسخ شنید. بعد پرسید: اجازه هست من بنشینم؟

غریبه گفت: اینجا نه مال من است و نه مال تو. خانه ی خدا و محل امن است. می خواهی بنشین و می خواهی برو.

هارون نشست و پرسید: ای اعرابی! چه چیز تو را جسور كرده بود كه از من سبقت بگیری؟

غریبه گفت: هر كس زودتر به اینجا برسد، حق دارد مراسم را زودتر انجام دهد. این لباس احرام را هم به همین دلیل می پوشند تا همه با هم یكسان باشند!

هارون گفت: سؤالی از تو می پرسم، اگر جواب دادی كه هیچ و گرنه دستور می دهم تو را مجازات كنند.



[ صفحه 125]



غریبه پرسید: پرسش تو پرسش یك دانش آموز از یك استاد است یا برای تكبر و خودنمایی می خواهی بپرسی؟

هارون گفت: نه، سؤال من سؤال یك طلبه ی مشتاق علم است!

گفت: در این صورت همانند یك طلبه، محترمانه و با ادب كنار استادت بنشین و هر چه می خواهی بپرس!

قیافه و طرز حرف زدن غریبه برای هارون آشنا بود ولی هر كاری می كرد نمی توانست او را به جا آورد. بالاخره خلیفه پرسید: عملهای واجب كدام هستند؟

پاسخ شنید: "1، - 5 - 17 - 34 - 94 - 135 - بر 17 - از 12 تا یكی - از 40 تا یكی - از 205 تا یكی - از عمر یك - یك به یك."

خلیفه كه متوجه چیزی نشده بود با صدای بلند خندید و گفت: من از واجبات می پرسم و تو عدد برایم ردیف می كنی و حساب می كنی؟

غریبه گفت: مگر نمی دانی كه بنای جهان روی حساب است. دین اسلام براساس حساب است. خداوند اعمال بندگان را حساب می كند و روز قیامت روز حساب است. نظام جهان روی حساب است. ولی بی نظمیها ناشی از بی حسابی است و...

خلیفه كه شگفت زده شده بود، گفت: راست می گویی. حالا معنی این عددها را برایم بیان كن. كه اگر بی حساب حرف زده باشی جانب را از دست می دهی.

ربیع هم گفت: پرهیزكار باش و از خدا بترس تا خلیفه تو را عفو كند.

غریبه خندید. هارون پرسید: برای چه می خندی؟

گفت: تعجب می كنم از جهل و بی خبری شما و اینكه كدام بی خبرتر هستید. كسی كه مرگ حتمی را جلو می اندازد یا كسی كه اجل رسیده را به عقب می اندازد.

اما اینكه گفتم "1"، منظور دین اسلام است و در دین اسلام "5" نماز در "5" وقت واجب است كه "17" ركعت است و "34" سجده دارد و "94" تكبیر. "135" تسبیح.



[ صفحه 126]



اما اینكه گفتم از "12 تا یكی"، روزه ی ماه رمضان است كه از 12 ماه یك ماه آن واجب است. اما از "40 - تا یكی"، و "از 205 تا یكی"، منظور زكات و صدقه ی واجب است. اما "از عمر یك"، یك بار حج گذاردن و خانه ی خدا را زیارت كردن واجب گردیده است. اما «یك به یك»، قصاص و كشتن است كه خداوند در قرآن فرموده:

«یك نفر در مقابل یك نفر»

هارون كه از این همه علم و آگاهی آن مرد خوشش آمده بود، گفت: به خدا قسم خوب گفتی و خوب فهمیدم.

سپس دستور داد یك كیسه پر از سكه ی طلا بیاورند. آن مرد گفت: ای خلیفه! این بدره را برای چه به من می بخشی؟ من كه چیزی از تو نخواستم.

خلیفه پاسخ داد: جایزه ای است برای شیرینی كلام حق و تعلیم آن.

مرد گفت: حالا من هم از تو سؤالی می پرسم. اگر جواب گفتی این كیسه ی طلا را به خودت جایزه می دهم. اگر جواب ندادی، بگو دو كیسه بیاورند تا به فقرای مكه صدقه دهیم.

هارون دستور داد، كیسه ای دیگر پر از سكه ی طلا آوردند و گفت: هر چه می خواهی بپرس.

آن مرد گفت: بگو بدانم جانوری كه «خنفساء» [20] نام دارد، آیا با پستان به بچه شیر می دهد، یا با دهان خوراك به دهان بچه اش می گذارد؟

هارون متحیر ماند و گفت: ای اعرابی! از مثل من خلیفه، چنین سؤالی می كنند؟

مرد پاسخ داد: من شنیده ام كه پیامبر خدا فرمود: كسی كه امیر و پیشوا و خلیفه قومی می شود، باید علم و عقل او بیش از همه ی مردم باشد. و تو كه پیشوای این مردم هستی و خود را امیرالمؤمنین می شماری، لازم است هر چه از تو می پرسند، جواب دهی.

هارون گفت: نه، قسم به خدا نمی دانم. آیا خودت می دانی؟ اگر گفتی، این



[ صفحه 127]



دو كیسه زر مال توست.

مرد گفت: خداوند عالم، نوزاد بعضی از جانوران را نه توسط سینه ی مادرش و نه از راه دهان روزی می دهد. بلكه روزی آنها در درون خودشان قرار دارد كه چون متولد می شوند از درون خود قوت و غذا می گیرند و رشد می كند، مانند خنفساء كه از بدن خود تغذیه می كند و در خاك زندگی می كند.

هارون گفت: قسم به خدا،این طور چیزی را ندیده بودم و نشنیده بودم. حالا دو كیسه ی زر مال توست. مرا خوشحال كردی و علم آموختی.

آن مرد، دو كیسه ی زر را همان جا میان فقرا تقسیم كرد و روانه شد. هارون او را نگاه می كرد و می گفت: دانا مردی به صورت اعرابی بیابانی! بعد دستور داد تحقیق كنند كه آن مرد كه بود و از كجا آمده بود.

خبر آوردند كه آن مرد اعرابی و بیابانی نبوده، بلكه نامش «موسی بن جعفر» علیهماالسلام است و از اولاد پیامبر است و از مدنیه به حج آمده است.

هارون گفت: قسم به خدا، دلم گواهی می داد كه چنین شخصی باید میوه ی شجره ی طیبه ی رسالت باشد. و چون خودش می خواست ناشناس بماند، بگذارید همان طور باشد تا بعد. [21] .



[ صفحه 128]




[1] مدرك بالا - ص 281.

[2] مدرك بالا.

[3] ابن شهرآشوب - مناقب - ج 4 - ص 297.

[4] ارشاد - ص 277 و 279.

[5] مدرك بالا - ص 278.

[6] تاريخ بغداد - ج 13 - ص 28.

[7] مدرك بالا - ص 29.

[8] قرآن كريم - سوره ي حجرات - آيه 12.

[9] قرآن كريم - سوره طه - آيه 82.

[10] شهيد دستغيب - قلب سليم - ج 2 - ص 214.

[11] شهيد دستغيب - سراي ديگر - ص 56.

[12] شهيد دستغيب - اخلاق اسلامي - ص 92.

[13] شهيد مطهري - داستان راستان - ج 1 - ص 92.

[14] كليني - اصول كافي - ج 3 - ص 168.

[15] آذر يزدي - قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب - ج 8 - ص 158.

[16] حكايات المعصومين - ص 72.

[17] حكايات المعصومين - ص 76.

[18] شيخ صدوق - عيون الاخبار - ج 1 - ص 243.

[19] ارشاد - ج 2 - ص 226.

[20] خنفسا نام عربي حيواني است به شكل لاك پشت يا كفشدوزك، ولي به اندازه نصف گردو و سياه رنگ كه آن را در يزد و كرمان «بالشت مار» مي نامند و مي گويند گزنده است و در شكمش چيزي لجن مانند و بدبو است. آن را نمي كشند بلكه سيخي به پشت آن فرو مي كنند و به ديوار مي زنند تا خشك شود.

[21] آذر يزدي - قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب - ج 8 - ص 154.